« زندگي »
با شدتي وحشيانه و جنون آميز ،
آن چنان که قلبم را سخت به درد آورد ،
آرزو کردم اي کاش هم اکنون همچون مسيح ،
بي درنگ ، آسمان از روي زمين برم دارد .
يا لا اقل همچون قارون ، زمين دهان بگشايد
و مرا در خود فرو بلعد ،
اما ... نه ،
من نه خوبي عيسي را داشتم و نه بدي قارون را .
من يک « متوسط ِ » بي چاره بودم و ناچار ،
محکوم که پس از آن نيز « باشم و زندگي کنم » .
نه ، باشم و زنده بمانم .
و در اين « وادي حيرت ِ » پر هول و بيهودگي سرشار ، گم باشم .
و همچون دانه اي که شور و شوق هاي روييدن در درونش
خاموش مي ميرد و آرزوهاي سبز در دلش مي پژمرد ،
در برزخ شوم اين « پيداي زشت »
و آن « ناپيداي زيبا » خرد گردم .
که اين سرگذشت دردناک و سرنوشت بي حاصل ماست .
در برزخ دو سنگ اين آسياي بي رحمي که ...
« زندگي » نام دارد !